طاق.



یادم میاد دوسال پیش سر کلاس آقای ر. وقتی ازمون خواست یکی با صدای بلند متن سوال رو بخونه،نگار یهو با صدای بلند گفت آقا بگید لورا بخونه صداش خیلی‌ خوبه،من اون لحظه هم بهم کلی شوک وارد شده بود هم مونده بودم چرا همچین چیزی گفت؟ :)) چندتا دیگه از بچه‌ها حرفش رو تایید کردن و آقای ر. بهم اشاره کردن که بخونم منم با استرس این‌که نکنه بد بخونم یا صدام اون‌قدرا که بچه‌ها بهش تاکید کردن خوب نباشه خوندم و وقت تموم شدنش یه لب‌خند کوچولو زدم و ساکت شدم،یک دفعه صدای آقای ر. رو شنیدم که حرف بچه‌ها و نگار رو تایید کرد و گفت بچه عین خبرنگارا بود صدات که :))[و حالا به‌نظرم بهتره از این موضوع که نه صدام عین خبرنگارهاست و نه قابلیت این رو داشت اون روز این میزان ازش تعریف بشه رو بگذریم،حتی کلی آدم با صدای بهتر از من هم بود]از اون روز به بعد من همیشه مسئول خوندن صورت سوال‌ها بودم و اعتماد به‌نفس بیشتری نسبت به صدام داشتم،توی خونه وقت‌های بیکاری شعر می‌خوندم و ریکورد می‌کردم و فکر می‌کردم لابد بقیه درست می‌گن و صدام خوبه.تون اون روزهای به شدت تیره این اتفاق کوچیک و انرژی‌ای که سر کلاس درس مورد علاقه‌ام بهم تزریق شده بود مقداری حالم رو بهتر کرده بود،الان داشتم به این فکر می‌کردم که یه‌وقت‌هایی انگار لازمه از بیرون یه نیرو یه انرژی کوچولو به آدم وارد شه که جرقه‌ی خودباوریه زده بشه،اینو درحالی می‌گم که همیشه توی حرف‌هام می‌گفتم باید آدم به خودش و توانایی‌هاش اعتماد داشته باشه خودش منبع انرژی و حال خوبش باشه و به بقیه احتیاجی نداشته باشه،ولی انگار این همیشه درست نیست.

البته گاهی هم این‌قدر از بیرون یه چیزی گفته می‌شه و تکرار می‌شه که تاثیرش رو از دست می‌ده و لازمه یک‌بار فقط یک‌بار یکی محکم به آدم بگه و دیگه تکرار نشه که معمولی بشه.حالا الان که دارم اینارو می‌گم نه اون نیروی محرک خارجی رو دارمش و نه هیچ‌چیز دیگه‌ای ولی همین چند دقیقه پیش گوشه‌ی کتابم یه جمله‌ای رو دیدم که اثرش درست عین همون محرک خارجی‌ای که ازش صحبت کردم بود و بی‌نهایت توی یک‌لحظه تونست لبخندم رو بزرگ‌تر کنه.


ولی فکر می‌کنم هیچ‌کس بهتر از خودم مفهوم امید رو متوجه نمی‌شه،این‌قدر توی وجودم زنده‌ست که صبح‌ها با خواب‌هایی که ترکیبی از همه‌ی چیزهایی که با هم می‌خوامه بیدار می‌شم و باورم نمی‌شه همه‌ش توی دنیای خواب بوده ولی می‌دونم بهشون نزدیکم خیلی نزدیکم،شاید همین امیده که نمی‌ذاره توی اوج وقت‌هایی که احساس می‌کنم کسی نیست که باهاش حرف‌هام رو درمیون بذارم یا شاید هم خودم به عمد ازشون فاصله گرفتم که ببینم هنوزم اون آدم قوی‌ای که قبلا می‌شناختم هستم یا نه،مغموم نشم و ادامه بدم.

اون آدم قوی‌ای که می‌شناختم هنوز زنده‌ست خوش‌حالم.

+یه زمانی هم معتقد بودم تلاش کردن برای چی؟رسیدن به چی؟ولی اون‌طوری دنیا خیلی بی‌هیجان،یک‌نواخت و دوست‌نداشتنی بود،انگار تلاش برای رسیدن به چیزی برای هر زمانی لازمه،شاید هم برای زنده بودن.


فقط کافیه اول صبح که بیدار می‌شی انرژی مثبت‌ بیشتری رو به روزی که قراره باهاش مواجه بشی تزریق کنی،آره همینه.

مدت کوتاهی مطابق با عنوان فکر می‌کردم که با سرعت زیادی به سمت یه مسیر تاریک دارم حرکت می‌کنم ولی فکر کنم موفق شدم یه مقداری از مسیرم رو عوض کنم،حالا دیگه فقط من موندم،آدم‌آهنی درون،یه مسیر مشخص و وقتی که به سرعت می‌گذره و باید ازش استفاده کنم درست همون‌طوری که باید.

یه مدت هست که متن آهنگ‌هایی که دارم بهشون گوش می‌کنم رو همزمان می‌خونم و بهشون فکر می‌کنم این‌طوری هم احساس لذت بیشتری می‌کنم و هم حس می‌کنم تا حدودی مفهومش رو فهمیدم‌‌،اصلا به‌نظرم هر روزی که می‌گذره یه آهنگ مخصوص به خودش رو داره که اونو توصیف می‌کنه،چیزهایی که بهشون گوش می‌کنم هم گاهی گذشته و گاهی آینده رو توصیف می‌کنن،حالا این‌که آهنگ روزهایی که گذروندم/می‌گذرونم رو کی قراره بشنوم نمی‌دونم ولی جالبه.


گاهی آدم اتفاقی و بدون این‌که دست خودش باشه رفتار آدم‌های دیگه رو قضاوت می‌کنه،من هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست و همچنان خواهان این نیستم که کسی رو از بابت رفتارش یا هرچیزی قضاوت کنم ولی یه وقتایی پیش میاد که با مسئله‌ای دارم اذیت می‌شم،مگه نمی‌گفتن صحبت کنید و رفعش کنید؟من حس می‌کنم از زمان کوتاهی که از صحبت کردنم می‌گذره همه‌چیز به‌طور وارونه‌ای اذیت‌کننده‌تر شده،اصلا می‌گم نکنه خودم هم از اون همه صحبت نمی‌دونستم چی می‌خوام و صرفا رفتم و گفتم و الان این‌طوری منتظر ری‌اکشن مثبتی‌ام که اتفاق نمیوفته؟! راستش من واقعا انتظار جواب‌ داشتم انتظار صحبت کردن ولی همه‌چیز برعکس شد،من چیزی که می‌خواستم رو به دست نیاوردم/اتفاق نیوفتاد.حالا نمی‌دونم این موضوع فقط برای من اذیت‌کننده‌ست یا این‌که برای اون هم.

هروقت که هوا مثل یک هفته‌ی اخیر و خصوصا امروز می‌شه دلم می‌خواد تمام آهنگای خوب دنیارو بذارم دونه دونه پلی شن،منم آروم بشینم فکر کنم ولی فرصت فکر کردن رو با این بدن نیمه جونم و کارهایی که باید انجام بدم از خودم گرفتم،مجبورم پشت میزم فکر کنم و وقتی می‌بینم چه‌قدر بیخودی و اشتباه توی فکر کردن پیش رفتم مجبورم متوقفش کنم و به یاد بیارم من الان کجام،آره درسته من پشت میزم نشستم و باید درس بخونم احتمالا و همه‌ی چیزهای توی مغزم فقط فکره،اتفاق نیوفتاده،شاید بشه ولی قبلش لازمه که یه چیزایی رو از الان برای اتفاق افتادن اون‌ها محکم کنم‌،از تفریحاتم چک کردن آب و هوای دو روز آینده و امروز و ساعت‌های بعد و بعدترشه،الان چک می‌کردم زده بود درحال بارش و وقتی به پنجره‌م نگاه می‌کردم و فقط آسمون به شدت ابری بی‌بارون رو می‌دیدم یاد حرف زهرا افتادم،دو شب پیش وقتی ده دقیقه به یک بامداد،داشت از این‌ور شهر می‌رفت به اون‌ور شهر،می‌گفت انگار از این قسمت که رد می‌شی می‌ری اون‌ور هوا یهویی عوض می‌شه،اون‌ور بارون بود و این‌ور صرفا یه آسمون و یه کوچولو ابر،داشتم می‌گفتم به ذهنم رسید لابد زهرا و فندق کوچولوش الان دارن بارون رو می‌بینن.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نظرات و پیشنهادات شورای دانش آموزی قابلمه گرانیتی موسسه مشاوره بین المللی نصر جاوید ویرا وبلاگ پرورش افکار Erin دانلود آهنگ و فیلم آموزش تکنیک های نقاشی کودک کتابخانه‌ی خصوصی حبیب سهرابی اخبار خدمات ثبتی و حقوقی هیئت الزهرا سلام الله علیها